دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نـميارزد
بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جاندر او درج است
كلاهي دلكش است اما بترك سر نميارزد
بـكـوي ميفروشانش به جامـي در نمـيگيرنـد
زهي سجادهي تقوي كه يك ساغر نميارزد
بس آسان مينمود اول غم دريا ببوي سود
غلط كردم كه يك طوفان بصد گوهر نميارزد
برو گنج قناعت جوي و كنج عافيت بنشين
كـه يكـدم تنگدل بودن به بحر و بر نميارزد
چوحافظدرقناعتكوشواز دنياي دون بگذر
كه يـكجو منت دو نان به صد من زر نميارزد