زاهدی با تعدادی از شاگردانش با کاروانی همراه بودند.در کاروان آنها،مردی ثروتمند-اما بی ادب- بود که همراه افرادش،برای بقیه ی مسافران دردسر درست می کرد.سفر ادامه داشت تا اینکه به دوراهیی رسیدند؛یکی از راه ها از داخل جنگل عبور می کرد و آن دیگری به سمت کوهستان می رفت.در میان دو راهی،پیرمردی با ریش سفید،همراه فرزندش مشغول فروش آب و غذا به مسافران بود و بالای سرش روی پوستینی،این نوشته به چشم می خورد:
"حرمت پرسش را حفظ کنید!" مرد ثروتمند و افرادش با اسبان خود داخل آب و غذای پیرمرد خاک پاشیدند و سپس با بی احترامی پرسیدند:آهای پیر خاک آلود،از کدام راه برویم تا زودتر و بی دردسرتر به شهر بعدی برسیم؟ پیرمرد اصلاً سرش را بالا نیاورد.مرد ثروتمند عصبانی و خشمگین با تازیانه بر وسایل پیرمرد کوبید و گفت:مگر با تو نیستم؟آیا جاده ی جنگلی بهتر است؟ پیرمرد خودش را به مرتب کردن وسایلش سرگرم کرد و هیچ نگفت.یکی از افراد مرد ثروتمند به او گفت:سکوت علامت رضاست.راه امن،باید همین جاده ی جنگلی باشد؛بیایید برویم.آنها این را گفتند و با شتاب در راه جنگلی پیش رفتند.وقتی دور شدند،زاهد با احترام نزد پیرمرد رفت و از او پرسید:اگر لطف بفرمایید و ما را راهنمایی کنید که کدام جاده امن تر و راحت تر است،تمام اهل کاروان سپاس گزارتان خواهند بود.پیرمرد با شنیدن این جمله، سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:جاده ی کوهستان ابتدا سخت به نظر می رسد؛اما چند ساعتی که بروید،داخل دره می افتید و بی دردسر از تنگه عبور می کنید،اما جاده ی جنگلی به مرداب های سخت گذری منتهی می شود که خیلی خطرناک است. زاهد از پیرمرد تشکر کرد و با احترام از او دور شد.وقتی به نزدیکی شهر مقصد رسیدند،یکی از شاگردان پرسید:چرا پیرمرد جواب مرد ثروتمند را نداد،اما جواب شما را داد؟ زاهد پاسخ داد:چون احترامی که در هنگام شنیدن جواب منتظرش هستیم،در دل پرسشی که می کنیم پنهان است.مرد ثروتمند حرمت پرسش را نگه داشت و با تازیانه ی غرورش وسایل پیرمرد را به هم ریخت.پرسش بی حرمت،جواب گستاخانه هم دارد...مرد ثروتمند وقتی با یارانش به مرداب ها برسند،تازه می فهمند که معنای رعایت حرمت پرسش چیست.