loading...
جوانان دهگلان
مدیرسایت بازدید : 35 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

همه استاد ما هستند...

استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او پرسید استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است. او جواب داد من هزاران استاد داشته ام و اگربخواهم اسم آنها را به شما بگویم، ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم

 

، یکی از آنها یک سارق بود. در یکی ا ز سفرهایم نیمه شب به دهکده ای رسیدم و همه جا در خاموشی فرو رفته بود. هیچ کسی در دهکده نبود وقتی از کوچه ها عبور می کردم مردی را دیدم که در حال سوراخ کردن دیوار یک خانه  بود. از او پرسیدم آیا جایی را سراغ دارد که من بتوانم شب را در آنجا استراحت کنم، او جواب داد در این موقع شب این کار ممکن نیست ولی می توانی پیش من بمانی البته اگر بتوانی با یک دزد به سر ببری.

من مدت یک ماه با او بودم، هرشب به من می گفت «حالا من باید سر کار بروم، تو در خانه بمان و دعا کن» و زمانی که بازمی گشت من از او می پرسیدم «آیا چیزی به دست ُآوردی» و او جوب می داد «امشب نه، ولی فردا باز هم سعی میکنم و اگر خدا بخواهد موفق می شوم» او هیچ گاه ناامید نمی شد و همیشه خوشحال بود. بعدها هرگاه که در زندگی احساس ناامیدی و شکست می کردم به یاد آن روز می افتادم و کلام او را تکرار می کردم « اگر خدا بخواهد فردا اتفاق خوبی خواهد افتاد».

دومین استاد من یک سگ بود. روزی برای رفع تشنگی به سمت رودخانه می رفتم، سگی هم که تشنه به نظر می رسید کنار رودخانه آمد، وقتی به آب نگاه کرد تصویر خودش را در آب دید و ترسید. پارس کرد و از رودخانه دور شد ولی چون خیلی تشنه بود دوباره کنار آب آمد. به رغم ترسی که در وجودش بود درون آب پرید و تصویرش ناپدید شد و از آن به بعد من همیشه در خاطرم بود که از هر چه می ترسم به درون آن بروم.

سومین استاد من یک کودک بود. وارد شهری شدم و کودکی را دیدم که شمع روشنی در دست داشت. او شمع را به زیارتگاه می برد تا نذرش را ادا کند. به شوخی از او پرسیدم: آیا آن شمع را خودت روشن کردی و او پاسخ داد بله، از از پرسیدم: قبل ازاین که شمع را روشن کنی آن را دیده ای، بعد از روشن کردن هم آن را دیده ای، می توانی به من نشان بدهی آن روشنایی از کجا آمده؟

کودک خندید و شمع را فوت کرد و گفت دیدی که خاموش شد، می توانی به من بگویی که روشنایی کجا رفت؟

ناگهان تمام باورهایم فروریخت و به نادانی خود پی بردم.

درست است که من استاد مشخصی نداشتم ولی این به معنای بی استادی نیست، تمامی مخلوقات جهان استادان من هستند ابرها ، درختان، پرندگان و گل ها استادان من بودند.من استادی نداشتم ولی میلیون ها مخلوق جهان به من درس دادند. انسان خود ساخته ممکن است استاد مشخصی نداشته باشد ولی توانایی آموختن و باور آموختن در او زنده است.

 

 

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر موضوعات ومطالب وب در چه مورد باشد
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 131
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 96
  • بازدید ماه : 307
  • بازدید سال : 1,311
  • بازدید کلی : 10,935
  • کدهای اختصاصی