loading...
جوانان دهگلان
مدیرسایت بازدید : 114 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

یکی از دوستان عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد !!!عارف به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد.عارف دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟!؟!؟

مدیرسایت بازدید : 40 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان‏مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی‏اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت‏ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.

 

 

مدیرسایت بازدید : 48 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

 شاگردی با تعدادی از شاگردان خود صبح زود راهی مدرسه ای در آن سوی کوهستان شدند.ساعتی که راه رفتند،به تعدادی جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند.جوانان کنار جاده وقتی چشمشان به گروه زاهد افتاد،شروع کردند به مسخره کردن آنها و روی هر یک از اعضای گروه،اسم حیوانی را گذاشتند و با صدای بلند ای اسامی ناشایست را تکرار می کردند.زاهد سکوت کرد و هیچ نگفت تا از آنجا گذشتند.وقتی شبانگاه گروه به آن سوی کوهستان رسیدند و در مدرسه شروع به استراحت کردند،

مدیرسایت بازدید : 127 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بود. 

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند. 
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود. 
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت: 

مدیرسایت بازدید : 31 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیرگفت:من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید

مدیرسایت بازدید : 128 یکشنبه 03 آذر 1392 نظرات (2)

  یه آهو بود که خیلیخوشکل بود

 روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسید: علت طلاق؟

تعداد صفحات : 19

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر موضوعات ومطالب وب در چه مورد باشد
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 131
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 33
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 324
  • بازدید سال : 1,328
  • بازدید کلی : 10,952
  • کدهای اختصاصی