loading...
جوانان دهگلان
zhina بازدید : 46 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (0)

عشق از دوستی پرسید:تفاوت من و تو در چیه؟دوستی گفت:من آدمها را با سلامی آشنا و با دروغی جدا میکنم ولی تو با نگاهی آشنا و با مرگ جدا میکنی...
میگفت یا دنیا هم عوضت نمیکنم/راست میگفت با دنیا نه با یکی دیگه عوضم کرد...
آنکه تا دیروز میگفت بدون تو نفس هم نمیتوانم بکشم امروز در آغوش دیگری نفس نفس میزند...

zhina بازدید : 29 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (0)

سر خاک من

اونی که بیشتر اذیتم کرد بیشتر گریهه میکنه

اونی که نخواست مار و بالاخره میاد دیدن جسدم

اونی که حتی نیومد تولدم زیر تابوتمو گرفته

اونی که سلام نمیکرد میاد برای خداحافظی

عجب روزیه اون روز

حیف که من خودم نیستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

zhina بازدید : 32 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (0)

شوم ..... انگار جوانی فقط کنار تو معنی داشت...

پسر 16 ﺳﺎﻟﻪ ای ﺍﺯﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼی ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ : ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17 ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ
ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان
ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨرم؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ....

 

مدیرسایت بازدید : 34 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

طلبه ای نزد پدر روحانی ماکاریو رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید .

ماکاریو گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن .

طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت .

مدیرسایت بازدید : 43 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

جوان ثروتمندی نزد یك روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیك خواست. روحانی او را به كنار پنجره برد و پرسید: " چه می بینی " ؟

جوان گفت : " آدم هایی كه می آیند و می روند و گدای كوری كه در خیابان صدقه می گیرد. "
بعد روحانی آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

 

 

مدیرسایت بازدید : 104 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

روزی شیوانا از نزدیك مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید كه كنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. شیوانا كنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت: «این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم.

مدیرسایت بازدید : 115 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

گویند در دربار پادشاهی وزیر بسیار صادق و درستکاری بود تمام سعی وکوشش خود را صرف راحتی مردم کرده و از خلاف کاری دیگر وزیران هم جلوگیری میکرد که باعث ناراحتی آنها میشده. هر نقشه ای میکشیدند که بتوانند او را پیش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود میسر نمی شد بعد از نیمه شب یکی از وزیران به قصد رفتن دستشوئی از اطاقش خارج میشد که متوجه آن وزیر در انتهای راهرو شده با کنجکاوی و آهسته او را دنبال کرد تا دید او وارد اطاقی شد که از آن کسی استفاده نمی کرد و یواشکی در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کلید نگاه کرد و دید آن وزیر رفت سراغ صندوقی و باز کرده و محتویات آن را نگاه میکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقیه وزیران را بیدار کرده جریان را تعریف کرد. همه پیش سلطان رفته و گفتند که آن وزیر صندوقی در اطاقی مخفی کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزدیده و توی آن مخفی میکند. پادشاه با ناباوری و شناختی که از او داشت به اصرار آنها وزیر را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند. در صندوق که باز شد غیر از یک جفت کفش و جوراب ولباسی پاره چیزی نیافتند. شاه با تعجب دلیل نگه داشتن آنها را پرسید و او در جواب گفت :

قربان اینها لباس ها و کفش و جورابی هستند که من با آنها به پایتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه میکنم تا فراموش نکنم کی بودم و از کجا به کجا رسیده ام. 

تعداد صفحات : 19

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر موضوعات ومطالب وب در چه مورد باشد
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 131
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 119
  • بازدید ماه : 330
  • بازدید سال : 1,334
  • بازدید کلی : 10,958
  • کدهای اختصاصی