شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود. او برای گذران وقت به كتابفروشی فرودگاه رفت و كتابی گرفت و سپس، پاکتی كلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.
در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .
استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و
زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .
شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
ارد بزرگ اندیشمند نامدار کشورمان می گوید : سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد .
گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد .
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
هیاتی از بازرگانان وارد مجلس امیری شدند.جوانی باهوش به نیابت از یارانش شروع به صحبت کرد.امیر به او گفت:آیا در مجلس بزرگتر از تو نیست که تو صحبت میکنی؟در این موقع جوان دانا با شهامت گفت:ای امیر!ارزش انسان به عقل و زبان اوست.موقعی که به انسان عقل و زبانی فصیح ارزانی می شود پس برای او فضیلت است.اگر ارزش انسان به سن او باشد،در این مجلس قطعاً کسی هست که از شما به حکومت سزاورتر است....
در این موقع امیر سکوت نمود و از پاسخ عاجز ماند.
همه استاد ما هستند...
استاد بزرگی در بستر مرگ بود و شاگردانش به دور او حلقه زده بودند. یکی از شاگردان از او پرسید استاد در طول زندگی چه کسی استاد شما بوده است. او جواب داد من هزاران استاد داشته ام و اگربخواهم اسم آنها را به شما بگویم، ماه ها طول خواهد کشید ولی می توانم سه نفر از استادانم را به شما معرفی کنم
بخاطر تنها اشتباهم حاظرم تموم زندگی ام رو بدم و یکبار دیگر اونو ببینم حتی با یکی دیگه!!!!!!!!!
تعداد صفحات : 19