loading...
جوانان دهگلان

پل!

مدیرسایت بازدید : 31 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

روزگاری دو برادر که در همسایگی هم در مزرعه شان زندگی می کردند با هم اختلاف پیدا کردند. این اولین اختلاف جدی آنها در این چهل سال بود. آنان در این مدت بدون هیچ گیر و گرهی دوش به دوش هم کار کرده بودند، ماشین آلات شان را به هم می دادند، کارگر و محصولات شان را با هم شریک می شدند. اما حالا، بعد از این همه همکاری، اولین شکاف جدی بین شان ایجاد شده بود

مدیرسایت بازدید : 37 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

در حمامهای عمومی گذشته رسم بر این بود که دلاکان پشت مشتریان خود را کیسه می کشیدند و چرکهای آنان را روی بازویشان جمع می کردند تا مشتری چرکهای خودش را ببیند و به دلاک پول بدهد. روزی حکیمی به حمام رفت و دلاک به رسم دلاکان او را کیسه کشید و چرک بر بازوی او جمع کرد و چون می دانست این مشتری حکیمی فرزانه است از او پرسید : یا شیخ به من بگو که رسم جوانمردی چیست؟

شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری.

مدیرسایت بازدید : 106 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

روزی گرگی در دامنه کوه متوجه غاری شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار 

 کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد.

مدیرسایت بازدید : 44 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیداركردی؟مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط 

 

خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.

مدیرسایت بازدید : 52 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

گربه ای به روباهی رسید .گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ 

روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت : ای بیچاره ! شكارچی موش ! چطور جرات كردی و از من احوالپرسی می كنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟ 

 

گربه با خجالت گفت : من فقط یك هنر دارم روباه پرسید : چه هنری ؟ گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می كنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم

روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم كه چطور با ید با سگها برخورد كنی . در این لحظه یك شكارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله كن آقا روباه

تا روباه خواست كاری كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یك هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید .

مدیرسایت بازدید : 33 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . 

مدیرسایت بازدید : 35 یکشنبه 10 آذر 1392 نظرات (0)

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد

یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند
با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد 
و به جای غذا یک لیوان آب خواست

تعداد صفحات : 19

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    بیشتر موضوعات ومطالب وب در چه مورد باشد
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 131
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 62
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 353
  • بازدید سال : 1,357
  • بازدید کلی : 10,981
  • کدهای اختصاصی